معنی آنکه از یاد برد

حل جدول

لغت نامه دهخدا

برد

برد. [ب ُ] (ع اِ) نوعی از جامه. (مهذب الاسماء) (آنندراج). جامه ای بوده است قیمتی و گرانبها. (یادداشت مؤلف). پارچه ای که در یمن بافته میشده است یا خاص یمن بوده. قماش که از پشم شتر سازند. (ملخص اللغات حسن خطیب). قماشی است مخصوص یمن که آنرا برد یمانی گویند. (برهان). ج، ابرد. برود. (منتهی الارب) (آنندراج). ابراد. (مهذب الاسماء): از اردویل [اردبیل] جامه های برد و جامه های رنگین خیزد. (حدود العالم). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبید خیزد. (حدود العالم).
ازین شد روی من همگونه ٔ برد
تو کندی جوی و آبش دیگری برد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پنبه ٔ بسیار خیزد [جهرم] و بردو کرباس آرند از آنجا. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد تو بهتر از کهن دیباست.
مسعود.
تا جسم و دلت هست بهم هر دو مرکب
نایدت زد و برد قبائی و کلائی.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی 612).
بردهای ابریشمین و پشمین میزرهای باریک. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و از جمله ٔ آن غنائم سیصد تخت برد بخزانه ٔ سلطانشاه رسید. (جهانگشای جوینی) (دیوان چ مدرس رضوی 612).
که نگردد صاف اقبال تو درد
هم نگردد اطلس بخت تو برد.
مولوی.
تا یقین است آنکه پیغمبر به کعب بن زهیر
جایزه مدحت ببخشیده ست برد خویشتن.
نظام قاری.
نرمدست و قطنی و خارا و حبر
برد وابیاری و مخفی آشکار.
نظام قاری (دیوان ص 37).
از درج برد و مخفی وابیاری و بمی
سرخط همی ستانم وتکرار میکنم.
نظام قاری (دیوان ص 36).
بخطهای ابیاری و برد و مخفی
نوشتند القاب و مدح مناقب.
نظام قاری (دیوان ص 38).
- برد یمانی، برد منسوب به یمن:
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.
فردوسی.
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
شب بسر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.
نظامی.
آبگینه ٔ حلبی بیمن و برد یمانی بفارس.
سعدی (گلستان).
- برد یمن، برد یمانی. برد که از یمن آرند:
ده اشتر ز برد یمن بار کرد
دگر پنج را بار دینار کرد.
فردوسی.
- برد یمنی، برد یمانی:
سرور جمله ٔ اثواب ز روی معنی
هست برد یمنی لبس رسول مختار.
نظام قاری.
|| گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا بخود پیچد. برده، یکی آن است. ج، بُرَد. (منتهی الارب) (آنندراج).

برد. [ب َ] (اِ) سنگ. (برهان) (آنندراج). حجر. (برهان).

برد. [ب ُ] (مص مرخم) مصدر مرخم بردن:
ببردند چیزی که بایست برد
بنزدیک آن مرد بیدار و گرد.
فردوسی.
بخواری همی بردشان خواستند
بتاراج و کشتن بیاراستند.
فردوسی.
- جان برد، بردن جان. نجات جان:
به جانبرد خود هرکسی گشته شاد
کس از کشته ٔخود نیاورد یاد.
نظامی.
- خورد و برد، خوردن و بردن. تغذیه و تعیش. خورد و زیست. رجوع به خورد و برد شود:
از خورد و برد ورفتن بیهوده هر سوئی
اینند سال برد تنت چون ستور پیر.
ناصرخسرو.
- دستبرد، تسلط وغلبه و قدرت و تصرف:
بفالی کز اختر توان برشمرد
تو داری در این داوری دستبرد.
نظامی.
عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
چو همت سلاح است در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.
نظامی.
نمودم بدین داستان دستبرد.
نظامی.
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
سعدی.
|| قوت پرتاب تیریا گلوله یا فشنگ یا تفنگ و موشک و امثال آن. || مقابل باخت. غلبه کردن بر حریف در قمار. فوز. غلبه بر حریف چنانکه در شطرنج و نرد:
در نرد سخات برد من بسیار است.
احمد جامجی (یادداشت مؤلف).
مبتلی چون دید تأویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج.
مولوی.
- برد با کسی بودن، منتفع شدن وی نه حریف او. (یادداشت مؤلف).
- برد و مات، برد و باخت. بردن و مات شدن: آخر این باخت... از بهر برد و مات را بود. (کتاب المعارف).
- || یک قسم بازی شطرنج که مهره ٔ حریف همه کشته شوند فقط شاه بماند و این بمنزله ٔ نصف مات است. (آنندراج) (غیاث اللغات از لطائف).
|| چیستان و لغز. (برهان) (آنندراج). احجیه. (برهان). پرد. پردک. رجوع به لغز شود. تحاجی، بر یکدیگر برد بردادن. محاجاه؛ برد برکسی دادن. تداعی، برد بردادن با یکدیگر. مداعات، برد بر کسی دادن. (مجمل اللغه). رجوع به بردکی و بردک ورجوع به احجیه شود. || بال ملخ. (آنندراج).

برد. [ب َ] (اِ فعل) دورشو. دور باش. از راه کنار بکش. (فرهنگ جهانگیری و مجمعالفرس). از راه دور گرد. (صحاح الفرس). از راه دورشو. (فرهنگ اسدی) (شرفنامه ٔ منیری). ازراه کناره کن. (یادداشت مؤلف). طرق. طرقوا. (یادداشت مؤلف). پرت ! (یادداشت مؤلف). امر است بدور شدن از راه یعنی از راه دور شو. (برهان). امر است بدور شدن از راه و مخفف برگرد است و آنرا بتکرار بردبرد و بردابرد نیز گویند. (انجمن آرای ناصری):
بی ره [ازره] نروم تام نگویند براه آی
بر ره نروم تام نگویند ز ره برد.
آغاجی (از صحاح الفرس).
که باشد که بیند بر اینگونه مرد
نگوید ببهرام کز راه برد.
فردوسی.
چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد.
فردوسی.
سپهبدبرآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردون نگوید که برد.
فردوسی.
چو دیدی کسی شاه را در نبرد
به آواز گفتی که ای شاه برد.
فردوسی.
بدانسان همی شد که هزمان ز گرد
پیش با قضا گفت کز راه برد.
اسدی.
زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پیش کش گویم از راه برد.
(اسدی ص 58).
مرد را خفته دید و گفت ای مرد
گاه روز است برد از این ره برد.
سنایی.
تا سنایی کیست کآید بر درت
مجد کو تا گویدش از راه برد.
سنایی.
گفته رایش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد.
انوری.
مسرع حکم تو صدبار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد.
انوری.
که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو
که بردابرد حسن تو دو عالم بر نمی تابد.
خاقانی.
چون شدی از خویش و از فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد.
عطار (مصیبت نامه).
ای خورنده ٔ خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد.
مولوی.
- بردابرد، دور شو. رجوع به این ترکیب درردیف خود شود.
- بردبرد، دور شو:
همت سبک مدار که با همت شگرف
چاوش زپادشاه برآمد که بردبرد.
مولوی.
|| اصل درخت بود. (اوبهی):
- بیخ و برد، در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است. نظیر بیخ و بن:
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و بردم.
سوزنی.
- شاخ و برد در دو بیت ذیل از فردوسی به معنی شاخه و بن یااصل و فرع آمده است:
همی گفت کاین را نخوانید مرد
یکی زنده پیل است با شاخ و برد.
فردوسی (از تاریخ جوینی).
ز پیوسته ٔ تو صد آزاد مرد
که رستم شناسد همه شاخ و برد.
فردوسی.
- دار و برد، نگهدارو دور کن و برو و دور شو «برد» در دار و برد بمعنی دور شو باشد. و عموماً بمعنی صاحب شوکت و حشمت و صاحب فرمان معنی می دهد. (یادداشت مؤلف):
و گرنه یکی بد پرستنده مرد
نه با گنج و لشکر نه با دار و برد.
فردوسی.
پشنگ آمد و خواست از ما نبرد
زره دار با لشکر و دار و برد.
فردوسی.
که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
فردوسی.
رجوع به دار و برد در جای خود شود.

برد. [ب ُ رُ] (ع اِ) ج ِ برید. (منتهی الارب).

برد. [ب َ رِ] (ع ص) سحاب برد؛ ابر تگرگ بار. (منتهی الارب) (آنندراج). || هرچیز که سرد باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). برده مؤنث آن است. (منتهی الارب).

برد. [ب ُ رَ] (ع اِ) ج ِ بُرْدَه. (منتهی الارب). ج ِ بُرْد. (منتهی الارب) (آنندراج).

برد. [ب َرَ] (ع اِ) تگرگ. (مهذب الاسماء). تگرگ و یخچه. (منتهی الارب) (آنندراج). ژاله و تگرگ. (غیاث اللغات). صاحب لغت نامه ٔ مقامات حریری برد را ژاله ترجمه کرده است. (از یادداشت مؤلف). حب الغمام. حب المزن. حب. (یادداشت مؤلف). واحد آن برده. (مهذب الاسماء). || دندان معشوق. عرب دندان معشوق را به برد تشبیه کند بسبب صفا و آبداری. || رطوبتی است غلیظ که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد مانند تگرگ و بیشتر بر ظاهر پلک چشم افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

برد. [ب َ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه بخش سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری و سکنه ٔ آن 430 تن است. (فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).

برد. [ب ُ رُ] (ع اِ) ج ِ برید. (منتهی الارب).
- علم البرد والمسافات، علم بریدها و مسافت ها. برید عبارت از چهار فرسنگ است و این علمی است که بوسیله ٔ آن مقدار فاصله ٔ شهرها بفرسنگ و میل دانسته میشود و اینکه این مسافت در چه مقدار از زمان طی می گردد ابوالخیر آنرا از شاخه های علم هیأت میشمرد و از این لحاظشایسته تر آنست که آنرا علم مسالک الممالک نام نهند با آنکه آن از مباحث جغرافیاست. (کشف الظنون).


یاد

یاد. (اِ) ذُکر. ذُکره. تذکار. اندیشه. تذکر. نام و نشان. ذکر باقی و جاودان. ذکر و نقل نام:
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
دقیقی.
به ایران همه خوبی از داداوست
کجا هست مردم همه یاد اوست.
فردوسی.
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوری زین سپس یاد تست.
فردوسی.
دگر شارسان اورمزد اردشیر
که گردد ز یادش جوان مرد پیر.
فردوسی.
سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی.
فردوسی.
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من.
فردوسی.
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من.
فردوسی.
چو از یاد یزدان بپرداختند
بر آن نامدار آفرین ساختند.
فردوسی.
گیاه در و دشت تو سبز باد
مبادا ز تو بر دل یوز یاد.
فردوسی.
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به یاد فریدون گشادی دو لب.
فردوسی.
اگر همنبرد تو باشد پلنگ
بدرد بر او پوست از یاد جنگ.
فردوسی.
کتابهای یونان از یاد او خالی اند. (التفهیم ص 193).
وقت خزان بیادرزان شد دلم فراخ
وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم.
ناصرخسرو.
ز یاد مرگ غافل چون نشینی
چو با افتادگان آخر قرینی.
ناصرخسرو.
و هر گاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند... و با یاد آخرت الفت گیرد... (کلیله و دمنه).
چون بیاد مارسی دستی بگرد خود برآر
گر همه سنگی به دست آید ترا آن هم فرست.
خاقانی.
از جفتی غم به یاد غصه
دل حامله ٔ گران ببینم.
خاقانی.
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی شستیم.
خاقانی.
نوا سازی دهندت باربد نام
که بر یادش گوارد زهر در جام.
نظامی.
هر چه نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به.
نظامی.
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پرباد او.
نظامی.
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز.
نظامی.
مرا در پس پرده خاموش کرد
بیکباره یادم فراموش کرد.
نظامی (از آنندراج).
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی... (تذکرهالاولیاء عطار).
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود.
مولوی.
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا.
مولوی.
به چشمانت که گرچه دوری از چشم
دل از یاد تو یکدم نیست خالی.
سعدی.
یاد تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدا و کلام تو دلربا.
سعدی.
با این همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود.
سعدی.
عمری است تا به یاد تو شب روز می کنم
تو خفته ای که گوش به آه سحر کنی.
سعدی.
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل برنمی آید نفس.
سعدی.
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی.
سعدی.
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهد روی.
سعدی.
احتمال نیش کردن واجب است از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست.
سعدی.
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه ٔ تنهایی.
حافظ.
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت بخیر یار فراموشکار من.
حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
حافظ.
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
صائب.
- با یاد یا بر یاد یا به یاد کسی خوردن، به شادی او باده نوشیدن. شادی خوردن:
بخوردند با یاد او چند می
که آباد بادا بر و بوم ری.
فردوسی.
همی باده خوردند تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاده دو لب.
فردوسی.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردندمی جز که بر یاد اوی.
فردوسی.
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کردوی نام.
فردوسی.
همان شب ز شادی که افکند پی
همی جز بیادش ننوشید می.
اسدی (گرشاسب نامه).
بردیم ماه روزه به نیک اختری به سر
بر یاد عید روزه قدح پر کن ای پسر.
معزی.
به یاد مهربانان عیش می کرد
گهی می داد باده گاه می خورد.
نظامی.
به یاد شاه می کردند می نوش
نهاده چون غلامان حلقه در گوش.
نظامی.
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش.
نظامی.
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من.
مولوی.
از آن ساعت که جام وی به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد می گساران زد.
حافظ.
به کویش چون رسم جامی به یاد دوستان نوشم
بلی در کعبه یاد آرند یاران آشنایان را.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- یاد افکندن، به یاد افکندن. تذکر. متذکرشدن. به یاد آوردن.
- یاد انداختن، به یاد انداختن. متذکر شدن. به یاد آوردن.
- یاد برداشتن، یاد کردن. به یاد آوردن.
- || به سلامت کسی می خوردن. به شادی کسی خوردن:
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد.
فردوسی.
رجوع به یاد کسی خوردن شود.
- یاد برگرفتن، یاد برداشتن. یاد کردن.
- || به سلامتی کسی باده نوشیدن، به شادی کسی خوردن:
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر از آن کس که خواهی تو یاد.
فردوسی.
رجوع به یاد برداشتن و یادکسی خوردن شود.
- یادت به خیر،دعایی است در غیبت کسی.
- یاد خاستن، یاد کردن. کسی را نام بردن:
با چنین سلطنتی یاد گدایان ز چه خاست
رحمتت باد که اندر خور صد چندینی.
حافظ.
- یاد در (اندر) خاطر گذشتن، متذکر آن شدن. ذکر و هوای کسی در خاطر گذشتن:
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا بخاطر بود آن زلف و بناگوش مرا.
سعدی.
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.
سعدی.
- یاد رفتن، مذکور افتادن. ذکر کرده شدن: بدین موضع که یاد رفت بنیاد گرفت... و به چندین مواضع که یاد رفت او را قلعه های معمور بود. (تاریخ طبرستان).
بیا که دم به دمت یاد می رود هر چند
که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید.
سعدی.
یاد تو می رفت وما عاشق و بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت.
سعدی.
- یادرفته، مذکور. ذکر کرده شده. نام برده شده.
- یادش به خیر، (جمله ٔ دعائی) است که در غیبت و حاضر نبودن دوست استعمال می کنند. (از ناظم الاطباء). مرادف ذکرش به خیر که در محل دعای خیر در حق غایب گویند: مخفف یادش به خیر باد، جمله ای که بدان یاد یار غایب کنند به نیکی:
بیگانگی شده ست ز عالم مراد ما
یادش به خیر هر که نیفتد به دام ما.
صائب (از آنندراج).
- یاد کسی (خوردن یا کشیدن)، به شادی و سلامت او نوشیدن:
وز آن پس خروش آمد از جشن گاه
یکی گفت کین یاد بهرامشاه.
فردوسی.
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
جز که خورم یاد پادشاه عدو مال.
منوچهری.
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.
منوچهری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری.
یکی خورد بر یادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
اسدی (گرشاسب نامه ص 86).
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خاستند.
اسدی (گرشاسب نامه).
زیبد که خسروان که جهان یاد او خورند
کو را جهان ز جد و پدر یادگاریافت.
معزی.
ای شاه فلک یاد ترا توش گرفت
شمشیر ترا ظفر در آغوش گرفت.
معزی.
چون تو اندر خانه ٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور.
خاقانی.
- یاد ماندن، نام و نشان ماندن. ذکر جاوید و باقی ماندن. یادگار ماندن:
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 40).
هر شه کو را خلفی چون توماند
نام و نشانش به جهان ماند یاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 38).
گر از سعد زنگی مثل ماندیاد
فلک یاور سعد بوبکر باد
سعدی.
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقائی.
سعدی.
- یاد ناکرده، مذکورنشده:
همه خواندند بر تو چیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور.
ناصرخسرو.
|| حفظ. بر. ویر. مقابل فراموشی و نسیان. در آنندراج آمده است که به معنی حفظ و از بر مجاز است. چنانکه گویند فلانی فلان خبر را یاد ندارد و بیاد ندارد... - انتهی.در خاطر نگاه داشتن. (برهان). در مجموعه ٔ مترادفات ذیل یاد و حفظ کردن مترادفاتی بدینسان آمده است، بدل گرفتن. در گوش داشتن. ابجد ساختن. ز برداشتن. ازبر کردن. روشن کردن. فرا گرفتن... (مجموعه ٔ مترادفات ص 388). دل و خاطر، چنانکه گویند فلان چیز از یاد من رفت. (غیاث اللغات). خاطر و قوت حافظه. (آنندراج). ذهن خاطره. بال. حافظه. ضمیر. ذاکره:
از این در سخن همچنانست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.
فردوسی.
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم.
فردوسی.
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
جان و دل را از من آن جانان دلبر در ربود
بود من نابود کرد و یاد من نسیان گرفت.
سوزنی.
بدان گنجها آنچنان شاد شد
که گنجینه ٔ رومش از یاد شد.
نظامی.
بگیرد پی شیر از این بوستان
مده پیل را یاد هندوستان.
نظامی.
با چنین یاد و تفرس بی گمان
جستن رامش ترا اندر جهان
جستن اندر قریه ٔ نمل است پیل
یا کلوخ خشک اندر رود نیل.
مولوی.
نه آن دریغ که هرگز بدر رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی.
می کنم چندانکه فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کورا توانم یاد کرد.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- یادرفته، فراموش شده. (ناظم الاطباء).
- یادِ طَرَف ُالْلِسان، یادی که بر سر زبان باشد و این را در هندوستان نوک زبان گویند و مراد این است که بسیار از بر است:
اوصاف تو نیز هندسی را
یاد طرف اللسان نبینم.
خاقانی (از آنندراج).
|| در شواهد زیر با بودن و استن و هستن همراه است و در خاطر بودن، در حافظه بودن، در یاد کسی بودن و در یاد داشتن معنی می دهد:
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من.
فردوسی.
جز از یاد تو نیست او [جهن] یک زمان
بفرمانت داردکمر بر میان.
فردوسی.
به قلب اندرون تاخت رستم چو باد
نبودش ز هاماوران هیچ یاد.
فردوسی.
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست.
فردوسی.
از این در سخن هر چه تان هست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.
فردوسی.
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آن کس که با او نبرد آزمود.
فردوسی.
هزار و صد و شصت استاد بود
که کردارآن تختشان [تخت طاقدیس] یاد بود.
فردوسی.
به یزدان اگر گفته ام این سخنها
اگر گفته ام نیست باللّه بیادم.
ابوالعلی.
بود ظنم که شنیده ست مگر خواجه عمید
فضل من خادم و هر روزه و را یادم من.
لامعی.
چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 1).
خوب یکی نکته یادم است از استاد
گفت نگشت آفریده چیز به از داد.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
اقوال دشمن یاد باد
او شاد و دشمن در عنا.
ناصرخسرو.
تا همی نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش.
مسعودسعد.
هیچ دانی که یاد هست امروز
رای عالیت را کلام اللیل.
انوری.
چنین گفت آن سخنگوی کهنزاد
که بودش داستانهای کهن یاد.
نظامی.
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.
نظامی.
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
کاحتیاط و یاد در بستن نبود.
مولوی.
با دست نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند.
سعدی.
یاد باد آنکو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم.
حافظ.
من از جان بنده ٔ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.
حافظ.
چنینم هست یاداز پیر دانا
فراموشم نشد هرگز همانا.
حافظ.
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است.
حافظ.
رو رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است ترا گر به یاد نیست.
وحشی (از آنندراج).
بر گفته ٔ احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
می کنم چندانکه یاد آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- از یاد بردن، فراموش کردن. فراموشانیدن:
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان راز یاد.
نظامی.
تکاور دستبرداز باد می برد
زمین را دور چرخ از یاد می برد.
نظامی.
دانی از دولت وصلت چه طمع دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم.
سعدی.
روی بنمای و وجود خودم از یادببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
حافظ.
اگر نه باده ٔ غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.
حافظ.
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببرز یاد.
حافظ.
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
حافظ.
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر.
حافظ.
گو نام ما ز یاد بعمدا چه می بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما.
حافظ.
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده اند هوای نشیمنم.
حافظ.
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ٔ ماست که در هر سر بازار بماند.
حافظ.
گر به دیرم طلبد مغبچه ٔ حورسرشت
بیم دوزخ برم از یاد به امید بهشت.
بیدل (از مؤیدالفضلاء).
گر جاهلی آواز دهد کاین چه ترانه ست
حاجت ببر از یاد چه بسیار چه کم را.
عرفی (از آنندراج).
- از یاد بهشتن، فراموش کردن. از یاد گذاشتن:
جز یاد تو درخاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.
سعدی.
- از یاد رفتن، فراموش کردن. (ناظم الاطباء).
ز بس گنج کانروز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت.
نظامی.
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد.
سعدی.
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمیرود جوانی.
سعدی.
زآنروز که سرو قامتت دیدم
از یاد برفت سرو بستانم.
سعدی.
آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم.
سعدی.
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
سعدی.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
و آن مواعید که کردی مرواد از یادت.
سعدی.
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم.
حافظ.
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم.
حافظ.
چشم تو که سحربابل است استادش
یارب که فسونها برود از یادش.
حافظ.
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی ازیادم.
حافظ.
سایه ٔ طوبی و دلجوئی حور ولب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم.
حافظ.
بیدل از یاد خویش هم رفتم
که فراموش کرده است مرا.
بیدل (از مؤید).
وعده ٔ وصلی که ای مه پاره یادت رفته است
چاره ٔ درد من بیچاره یادت رفته است.
امتیازخان خالص (از آنندراج و مؤید).
- از یاد شدن و از یاد بشدن، فراموش شدن.از یاد رفتن:
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 169).
ز بس افتادگان راداد می داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد.
نظامی.
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی بر او تباه شود.
نظامی.
- از یاد کردن، از خاطر شدن. از یاد برفتن. فراموش شدن: پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان کنید آن وقت که یادتان آید یاد کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- از یاد گذاشتن، فراموش کردن:
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد.
سعدی.
- به یاد داشتن، در خاطر داشتن. در حفظ و در ذاکره داشتن. در ذکر داشتن:
آن عهد بیاد داری و دولت و داد
کز عاشق بیچاره نمی کردی یاد.
سعدی.
آنچه بیاد داشتم جواب گفتم. (تذکره ٔ دولتشاه ص 363).
- یاد افتادن، به یاد افتادن. به یاد آمدن. به خاطر گذشتن. در خاطر آمدن. از خاطر گذشتن:
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
سعدی.
- یاد ماندن، در خاطر و در حافظه ماندن:
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو سالها بماند یاد.
فرخی.
بیتی چند که مرا یاد مانده بود در این وقت نبشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 21).
آن رسول از خوردن زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام.
مولوی.
همان نصیحت جدت که گفته ام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد.
سعدی.
|| بیداری. (برهان) (آنندراج). یقظه. مقابل خواب:
که افراسیابش بسر بر نهاد
نبودی جدا زو به خواب و به یاد.
فردوسی (از رشیدی).
خلد را بیند به خواب آنکو ترا بیند به یاد
بخت را بیند به خواب آنکو ترا بیند به خواب.
معزی.
|| صورت خیالی. (از آنندراج). || یاد تواند که مخفف یادگار بود. (آنندراج):
به خوبی نهد رسم بنیادها
به دولت ز نیکی کند یادها
نظامی (از آنندراج).
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی (از آنندراج).
- یاد باز ماندن، یادگار ماندن. ماندن. نام و نشان:
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که باز ماند ازو در جهان به نیکی یاد.
سعدی.
|| نقش و نگار. (برهان) (ناظم الاطباء).رجوع به یاد کردن شود. || دو زن که زن دو برادر باشند و هر یک از ایشان یاد دیگری است. (آنندراج). جاری. هموی [هََ م َ وَ] (در تداول مردم قزوین). اما گمان می رود که در این معنی دگرگون شده ٔ «یار» باشد به قرینه ٔ«جاری » که صورتی از «یاری » تواند بود. (یادداشت لغت نامه). || بیگانه. اجنبی.

فرهنگ عمید

یاد

حافظه، ذهن،
خاطره،
* یاد آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] به ‌خاطر آمدن،
* یاد آوردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) = * به یاد آوردن
* یاد دادن: (مصدر متعدی)
آموختن کاری به‌ کسی، تعلیم دادن،
[قدیمی] یادآوری کردن،
* یاد داشتن: (مصدر متعدی)
به خاطر داشتن،
بلد بودن، آگاه بودن،
[قدیمی] از بر داشتن،
* یاد رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] صحبت کردن دربارۀ کسی،
* یاد کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
بیان کردن،
به‌ خاطر آوردن،
طلب کردن،
* یاد گرفتن: (مصدر متعدی)
آموختن، فراگرفتن کاری،
از بر کردن،
* از یاد بردن: فراموش کردن،
* از یاد رفتن: فراموش شدن،
* به یاد آوردن: به خاطر آوردن،


برد

نوعی پارچۀ کتانی راه‌راه،
* برد یمانی: بهترین نوع بُرد که در یمن بافته می‌شد،

تعبیر خواب

برد

برد فروش مردی است که دین را به دنیا اختیار کرده باشد، خاصه چون برد از پنبه بود. اگر بیند در وی ابریشم است، دلیل که هم طالب دین است و هم طالب دنیا. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

آنکه از یاد برد

305

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری